لم عجیب گرفته امروز ،
دلگیرم از آدمکهایی !؟
که تنها یک سایه هستند ، از تمام آن آدمی که باید باشند ،
دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند ،
دلگیرم از این صورتکهای هزار رنگ !!!...
نمیدانم چرا آدمها تنها برای یک تجربه ، یک خیال یا شاید یک هوس ،
زندگی آدمهای دیگه را ساده به بازی میگیرند ؟!
کجا اشتباه رفتیم که در این عصر آهن سرد و اصطکاک سرسام آور !؟
اینچنین تصورات زنگ زده و قلبهای سخت و ذهنهای جامدی شکل گرفت ؟
این همه آهن ،
این همه دورنگی ناشی از زنگ زدگی ،
این همه جهل اندیشه ،
این همه صورتکهای قابل تعویض ،
با این همه من ، تنها و خسته ، روی در روی شدیم !!!
آی آدمکها !
آی آدمهایی که شهر را بیچراغ دوست میدارید !؟
آدمهایی که به هوس سرک کشیدن به یک دیوار کوتاه سر خم میکنید و
آرامشِ آنسوی دیوار را میستانید ،
یادتان باشد ؟!
آدم ساده که دیوار دلش کوتاه است ،
وسیلهی برای ابراز هوسها و ارضای عقدهها و آرزوهای شما نیست !!!
اینقدر سرک نکشید ،
در این عصر صورتکهای دروغین هزار رنگ ،
دنیا بیش از همیشه به سادگی سادهها محتاج است ،
اینقدر آزارشان ندهید ،
بگذارید سادگی دوستداشتنهای بی دلیل ؟!
مانند افسانهای در قصههای کودکیمان نباشد ،
بگذارید که نسلهای بعدمان ،
پاکی دوستداشتنهای بیدلیل و عشقهای به پای هم پیر شده را !؟
فقط در کارتون سیندرلا جستو نکنند ،
خدایا :
تو که دیگر میدانی ؟
چقدر سخت است ساده بودن و ساده ماندن ؟!
در دنیای آدمکها، نقشها، نقابها، ادعاها ،
تو را قسم میدهم ،
به اشکهای لرزان آن دل ساده یک یتیم ،
همان که گفتی عرشت را میلرزاند !!!
همان که ساده شکست ،
تو را قسم به نگاه نگران چشمهای منتظر به راه ،
تو را قسم به سادگیِ آن کلمه سه حرفی ،
تو را به عشق ، به اشک و تو را به خودت قسم ،
هوای دلهای ساده را داشته باش ...